ماهنامه شستی
شماره خبر : 160
منتشر شده در مورخ : ۳۰ تیر ۱۴۰۲
ساعت : 21:47
کامبیز درمبخش قهرمان یک داستان تراژیک!

کاریکاتوریستی با خودنویس Lamy

کامبیز درمبخش قهرمان یک داستان تراژیک!

تمام پولی که برای رفتن به آلمان داشتم دویست مارک بود که صدوشصت‌تایش رفت پای بلیت و جریمه‌ی اضافه‌ی بار. وارد آلمان که شدم فقط چهل مارک داشتم؛ یعنی تقریباً هیچ‌. آدمی که آن‌همه کوشش کرده‌بود، سال‌ها کار کرده‌بود، معروف بود، جایزه گرفته‌بود، با آن وضع وارد آلمان شد: با یک چمدان و چهل مارک پول. حالا این را مقایسه کن با سِریِ قبل که فقط در یک فقره، صد شاخه گل رز برای همسرم گرفته‌بودم و مادرزنم همین‌طور مات مانده‌بود که «این دیگر کی‌ست؟» حالا مجبور بودم بروم به خانه‌ی همان مادرزن و "داماد سرخانه" شوم، چون نمی‌توانستیم اجاره‌ی خانه بدهیم.

راوی تناقض­های سرزمینِ عجایب
کامبیز درم‌بخش
 
 
 
مصاحبه با آدم زیاد می‌شود. آدم راجع به خودش زیاد حرف می‌زند، زیاد می‌نویسد؛ این‌قدر که ممکن است فکر کند الان دیگر چه بگویم؟ ولی همیشه باز چیزی برای گفتن هست.
همه‌ی بچه‌ها نقاشی می‌کنند، از همان چهار ـ پنج سالگی. قبل از همه‌چیز یک خانه می‌کشند. خانه‌ای که دود از دودکشش بیرون می‌آید. اگر هم نکشند، خانه را می‌سازند؛ با چوب، با تشک یا با کارتن. بچه از همان اول می‌خواهد مستقل باشد. می‌خواهد خانه‌ی خودش را بسازد. جایی که مال خودش باشد، نه مال پدر و مادرش.
من هم همین‌طور بودم. خانه می‌کشیدم، خانه می‌ساختم. فقط شاید از بچه‌های دیگر، آن خانه را بهتر می‌کشیدم. آن حسِ استقلال‌طلبی در من بیشتر هم بود. چون زن‌بابا داشتم و همیشه مورد غضب و بی‌مهری بودم. مثلاً لباس‌های من را می‌رفتند از دم بازار می‌خریدند، از توی سبد. ولی لباسِ خواهر و برادرم را از مغازه‌ی درست و حسابی. سرِ من را با ماشینِ نمره‌ی یک می‌زدند، اما موی برادرم و خواهرم آن‌جور که خودشان دل‌شان می‌خواست بود. حتا غذا به من کم می‌دادند.
همین‌ها است که فکر می‌کنی باید حقت را بگیری و حق دیگران را هم باید بگیری. شاید شش سالم بود که با قوطی‌های کِرِم دست و صورت، یک ترازو درست کردم و بردمش سرِ سفره. به پدرم گفتم از این به بعد این چیزهایی که تقسیم می‌کنید را باید بکِشید، وزن کنید. پدرم هم ترازو را گرفت و پرت کرد که «چه غلط‌ها!» خیلی خوش‌اخلاق نبود، با این که فیلمساز بود، سناریونویس بود، هنرپیشه‌ی تئاتر بود. ولی در عین حال افسر ارتش هم بود. اخلاقش نظامی بود.
آن‌موقع تلویزیون نبود. همه بیشتر رادیو گوش می‌کردند. نیروهای نظامی هم برای خودشان رادیو داشتند؛ رادیو ژاندارمری، رادیو نیروهوایی، که اتفاقاً محبوب هم بودند. مدیر یکی از این رادیوها پدر من بود. خیلی‌ها همکارش بودند و چند نفری هم در کنارش معروف شدند. مثلاً غلامحسین نقشینه، بازیگر نقش دایی‌جان ناپلئون، که در فیلمِ پدرم هم بازی کرد. فیلمی بود به اسم «میهن‌پرست». داستانِ افسرِ ارتشی را می‌گفت که با هم‌رزمانش به بحرین می‌روند تا آن‌جا را از دست عرب‌ها نجات دهند و موفق هم می‌شوند. من و برادرم کیومرث هم در آن بازی کرده‌ایم. سال ١٣٢٣ در سینما پارکِ خیابان استانبول نمایش داده شد. مدارک و اسنادش در موزه‌ی سینما هست.
پدرم یک عالم سناریو هم نوشت که خیلی‌هاش حالا دیگر از بین رفته. داستانِ نمایش‌های خارج از تهران آن فیلم میهن‌پرست هم برای خودش جالب است. فیلم شانزده میلیمتری بود و پدرم با ارتباطاتی که با ارتش داشت، توانست خیلی‌جاها آن را نمایش بدهد. نامه می‌گرفت که می‌خواهم در فلان شهر، فلان مدرسه فیلم را پخش کنم. در بیشترِ این سفرها من هم همراهش بودم. یک آپارات داشت که در سه ـ چهار چمدان بزرگ جایش می‌دادیم؛ ساخت چینِ کمونیست که هیچ‌وقت نفهمیدم چه‌طور دست پدر من رسیده بود. احتمالاً چینی‌ها از همان‌موقع خرت‌وپرت قلابی زیاد می‌فروختند. خلاصه که خیلی جاها رفتیم، حتا جاهایی که مدرسه نداشت. وسط برِ بیابان پرده‌ی سفید می‌زدند و با موتور برق آپارات را راه می‌انداختند. بلیت هم دو ریال بود، شاید هم سه ریال؛ دست‌بالا پنج قران.
یک روز اتفاقی افتاد که هنوز فکر می‌کنم یکی از ریشه‌های کارهای بعدیِ من شد. لامپ ناطق آپارات سوخت. تصویر بود، اما صدا نه. پدرم یک لوله‌ی مقوایی دست گرفت و شروع کرد به نقالی‌کردن فیلم: «حالا این افسر شجاع می‌ره به جنگ دشمنان!» و از این‌جور تعابیر حماسی. کُل فیلم را توی همان بلندگوی مقوایی‌اش برای بیننده‌ها گفت.
بعد از آن خودش یک سینما افتتاح کرد. در خیابان نادری یک سالن باله بود که ورشکست شده و تعطیل بود. همان را گرفت و سینما کرد. فیلم‌هایش را هم از هرجا که می‌شد قرض می‌گرفت و هرفیلمی هم که می‌شد را پخش می‌کرد؛ فیلم‌های آمریکایی، میکی‌ماوس، تارزان، فیلم‌های کوتاه. رسید به جایی که خودش شد واردکننده‌ی فیلم. چند فیلم ایتالیایی خرید و کُلی خرج دوبله‌شان کرد. یکی از همین فیلم‌ها را دسیکا ساخته‌بود و بعدها فهمیدیم آن بنده‌ی خدایی که در یکی از صحنه‌های فیلم، دنبال تختخواب می‌گردد که بخرد، ناصرالدین‌شاه خودمان است. از فیلم‌های مستند استفاده کرده بودند.
همین فیلم‌های ایتالیایی ورشکستش کردند، چون خیلی خواهان نداشتند. حالا کار من در آن سینما چی بود؟ نظارت بر حسنِ انجامِ پاره‌شدن بلیت‌ها. کنترل‌چی‌ها خیلی وقت‌ها بلیت‌ها را پاره نمی‌کردند و این باعث می‌شد حساب و کتاب به هم بریزد. من بعدِ مدرسه به سینما می‌رفتم و باید حواسم را جمع می‌کردم که بلیت‌ها پاره شوند. به همین دلیل فیلم را هم می‌دیدم؛ ده بار، بیست بار، سی بار. همه‌ی فیلم را حفظ می‌شدم.
من در میان عده‌ای هنرمند بزرگ شدم. چه آن‌هایی که ارتباط با سینما داشتند، مثل ایرج خواجه‌نوری و محمد نوری و نادره و تقی ظهوری و خانم امیرسلیمانی، چه مطبوعاتی‌ها. پدر من سردبیر ماهنامه‌ی ارتش هم بود. آقایی آن‌جا کار می‌کرد به اسم تجارتچی. افسر نیروی هوایی بود و برای مجله کاریکاتور می‌کشید. آن‌موقع پدرها تابستان که می‌شد بچه‌ها را با خودشان می‌بردند که در خانه آتش نسوزانند و اذیت نکنند. پدرم آقای تجارتچی را نشان من داد و گفت «این آقا نقاشی می‌کنه و پول می‌گیره. تو هم همین‌کارو بکن». تجارتچی برای من چند تا میکی‌ماوس و لورل‌هاردی و چاپلین کشید و من از روی آن‌ها این‌قدر کپی کردم که دستم راه افتاد.
قبلش هم البته نقاشی می‌کردم. آن‌موقع طرح‌های کارت‌پستالی مُد شده بود؛ مثلاً یک مغازه‌ی مرغ‌فروشی که کسی در کنار سبد نشسته و چُپُق می‌کشد، یا فرش‌فروشی که گلیم را روی دوشش انداخته و می‌خواهد آن را بفروشد. من یکی از این طرح‌ها را می‌خریدم و از هرکدام ده تا، بیست‌تا می‌کشیدم و به عتیقه‌فروشی‌های می‌فروختم. خود آن‌ها هم به ده برابر قیمتی که از من خریده بودند، به مشتری‌هایشان می‌فروختند. یا همان موقع مینیاتوریستی ظهور کرده بود به اسم بهزاد. نه آن بهزاد بزرگ؛ بهزاد خیلی کوچکی بود که با مرکب سیاه مینیاتور می‌کشید. آن‌ها را هم کپی می‌کردم و می‌فروختم.
کاریکاتور اولم در ماهنامه‌ی ارتش چاپ شد. دستمزد گرفتم؛ صد تومن. شاید هم نه، ولی هرچه بود رقم خوبی بود. پولدار شدم. شروع کردم به خریدن چیزهایی که دوست داشتم و بچه در آن سن، چیز خاصی دوست ندارد. شکلات و آبنبات و نوشابه و این چیزها.
از طریق همین‌کارهایی که ماهنامه‌ی ارتش چاپ می‌کرد، به اطلاعات هفتگی رفتم. مسئولش «امان منطقی» بود و صفحه‌ی کاریکاتور داشت. کاراکترهای طنز آن دوران "جاهل" بود و "ژیگولو". ژیگولو به کسانی می‌گفتند که خیلی شیک و مرتب بودند، اما ته جیب‌شان شپش سه‌قاپ می‌انداخت. از کجا آمده بود؟ از تقلیدی که جوان‌ها از بازیگری به اسم «کرنل وایلد» می‌کردند که موهایش بلند و روغن‌زده بود. شب‌ها با دستمال موهایشان را می‌بستند تا فردا صاف بایستد. ژیگولویی که من ساختم هم یک همچین چیزی بود: شب‌ها دستمال می‌بست و قوت غالبش آب‌هویج بود. خیلی مرتب و منظم بود، اما آه در بساط نداشت. در واقع فقط نما داشت. برای جلب دخترها کت و کفش قشنگ و براق می‌پوشید، اما آسترِ کُت مثل جگر زلیخا بود و تخت کفشش هم پر از وصله و پینه.
کاراکترِ دیگرم رستم بود؛ رستمی که در قرن بیست‌و‌دوم زندگی می‌کند. مثل رستم افسانه‌ای ریش بلندی داشت، اما پاپیون می‌بست و برای این که پاپیونش معلوم شود، ریشش را مثل پرده کنار می‌زد.
از آن‌جا رفتم به مجله‌ی «سپید و سیاه» که دکتر علی بهزادی درش می‌آورد و یکی از بزرگترین و شیک‌ترین مجلات آن روز بود. اولین مجله‌ای بود که یونیفورم گرافیکی داشت. همان آقای تجارتچی هم آن‌جا بود. من به قدری کوچک بودم که به سختی می‌توانستم از پله‌های ساختمان بالا بروم. یک بار هم دربان آن‌جا راهم نداد؛ گفت: «برو با بابات بیا». دفتر مجله در میدان توپخانه، پشت اداره‌ی گذرنامه بود. من صبح‌ها در مدرسه بودم و بعد از آن می‌رفتم مجله و مشغول می‌شدم. سپید و سیاه تحریریه‌ی بزرگی داشت و آدم‌های بزرگی توش کار می‌کردند؛ نصرت رحمانی، احمد شاملو یا فریدون مشیری. همه در یک اتاق بزرگ می‌نشستیم. حقوق من آن‌موقع دویست تومن بود که زن‌بابام با دوز و کلک اَزَم می‌گرفت. حتا یک بار رفتم دستمزدم را بگیرم، دکتر بهزادی گفت «مامانت اومد و گرفت و رفت». گفته‌بود: «به این بچه اِنقد پول ندین. همه‌ش می‌ره هله‌هوله می‌خره می‌خوره، صورتش جوش می‌زنه». این‌ها مربوط است به سال ١٣٣٢ یا ٣٣. یعنی من ده ـ دوازده سالم بود.
حالا برگردیم به عقب. آقای محمد درم‌بخش، پدرم، در سال 1321 در شیراز مأمور بود. من همان‌جا به دنیا آمدم. هشتم خرداد. بعدها مادرم جدا شد و دوباره ازدواج کرد؛ پدرم هم. در این خانه پنج ـ شش خواهر و برادر داشتم و در آن‌یکی، پنج ـ شش تای دیگر. پدرم افسر ژاندارمری بود و بعد رفت توی ارتش. خیلی کارهای دیگر هم در عمرش کرد. آدم مهمان‌نوازی هم بود. وضع‌مان خوب بود. ارتش در بهترین جای عباس‌آباد کلی زمین به‌ما داده بود که الان اگر داشتیم، مولتی‌میلیاردر بودیم. همه را فروخت و خرجِ آن فیلم‌های ایتالیایی کرد و آخر هم به خاطرِ همان فیلم‌ها ورشکست شد؛ آسیابان، عشوه‌گر و خیلی‌های دیگر.
یکی از وظایف من این بود که بروم و جلوی سینما صف درست کنم. آن موقع خوب یا بدیِ فیلم‌ها را از صفی که جلوی گیشه بود می‌فهمیدند. من بچه‌های محل را جمع می‌کردم، پولی کف دست‌شان می‌گذاشتم و صف را تشکیل می‌دادم. فیلم که شروع می‌شد می‌رفتیم پیِ کارمان. در پرانتز بگویم یکی ازکنترل‌چی‌های سینما «عباس مهرپویا» بود. کنترل‌چیِ سینما رکس بود و بعدها خواننده‌ی موفقی شد.
خانه‌ی پدریِ ما در قلب تهران بود؛ خیابان اکباتان یا امیرکبیر فعلی. از یک طرف به سرچشمه و از طرف دیگر به بهارستان می‌خورد و از آن‌طرف هم دقیقاً پشتِ عمارت مسعودیه بود. مسعودیه هنوز تعمیر نشده‌بود و وضع خوفناکی داشت. مثل "قصر دراکولا" بود. تهران هم چند خیابان بیشتر نداشت. مثلاً این‌جاها که بعدها شد خیابان صفی‌علی‌شاه و تخت‌جمشید و عباس‌آباد، بیابان برهوت بود و تپه.
فکر کنم من جزو اولین کسانی در ایران بودم که به کودکستان رفتم؛ اولن کودکستان ایرانی که «بَرسابه» نام داشت و نزدیک همان عمارت مسعودیه بود. روز اول روپوش پوشیدم و تا رسیدم، کُلی گریه کردم. بعد بهم بیسکوئیت دادند و آرام شدم. کنار همین کودکستان، دبستان «امیراتابک» بود. آن‌جا با «شاهین فرهت» و برادرش همکلاسی شدم که در سالنِ تئاترِ مدرسه، آکاردئون و ویولن می‌نواختند. خود من اولین کار مطبوعاتی‌ام را توی همین مدرسه انجام دادم: روزنامه‌دیواری.
دوره‌ی اول متوسطه را رفتم «دبیرستان ادیب». دبیرستان ادیب همین‌جایی بود که الان روزنامه‌ی کیهان هست. کیهان آن زمین را به دارایی‌هایش منضم کرد. و بالاخره از سال نهم رفتم به هنرستان «هنرهای زیبا» که در پیچ‌شمیران بود و هم دخترانه داشت و هم پسرانه و خیلی آدم معروف از آن‌جا بیرون آمده. البته من قبل از ورودم معروف شده بودم، چون با خیلی از مجله‌های آن‌موقع کار می‌کردم.
همین نزدیکیِ هنرستان پسرانه و دخترانه، باعث شد تیپ و سرووضع بیشتر از قبل مهم شود. سینما رادیوسیتی فیلم «شرق بهشت» را آورده بود که «جیمز دین» بازی می‌کرد. رادیوسیتی از بهترین جاهایی بود که می‌شد قرار گذاشت. با خیلی‌ها دوست می‌شدیم، حرف می‌زدیم، می‌گفتیم، می‌خندیدیم، مهمانی می‌رفتیم. به مهمانی می‌گفتند "پارتی". هر خانه‌ای که پارتی بود، سردرش یک چراغ قرمز روشن می‌کردند. بعضی وقت‌ها اصلاً طرف را نمی‌شناختیم، اما می‌رفتیم، زنگ می‌زدیم و وارد می‌شدیم. صاحب پارتی هم ما را نمی‌شناخت، اما استقبال می‌کرد. همین باعث می‌شد حلقه‌ی ما بزرگ شود و بزرگتر شود.
جیمز دین هم مزید بر علت بود. مغازه‌ای بود توی خیابان نادری که بهش می‌گفتند «کاظم اسپرت». اولین جایی بود که شلوار جین و تی‌شرت می‌فروخت. من یکی از هرکدام خریدم. وارد خانه که شدم، پدرم یک چَک محکم بهم زد. گفت: «این چیه پوشیدی؟ این مال کارگرای پمپ بنزینه!» اتفاقاً نقش جیمز دین در آن فیلم همین بود؛ کارگر پمپ بنزین. از آن طرف یک عده هم بودند که میانه‌ی خوبی با کسانی که لباس خوب و شیک می‌پوشیدند نداشتند. یکی از کارهای ما کتک‌کاری با آن‌ها بود. مجبور بودیم از خودمان دفاع کنیم. ولی خب بعضی همسایه‌ها هم بودند که لطف داشتند. می‌آمدند و می‌گفتند که «پیرهنتو امشب بده. من می‌خوام برم پارتی». می‌گرفتند و پس نمی‌دادند. یک بار که خیلی پاپِی شدم یکی‌شان گفت: «برو وگرنه یه مشت می‌زنمت غرق زمین شی‌ها!»
یکی دیگر از ریشه‌های طنز من، تناقض‌هایی بود که آن‌موقع و در آن‌محل بود. مثلاً پدرم در خیابان با یک گدای کثیفی آشنا شده بود که سیگار می‌کشید و دستانش کبره بسته بود، اما کراوات می‌زد. غیر از کراوات یک ویژگیِ دیگر هم داشت: زبان فرانسه می‌دانست. پدرم آورده‌بودش که معلم فرانسه‌ی ما باشد. چیزی بود شبیه آن ژیگولویی که می‌کشیدم، اما سنش به ژیگولو نمی‌خورد. پیرتر بود. یا سر چهارراه مخبرالدوله یک واکسی می‌نشست که دو پا نداشت. یا همان نزدیکی گدای دیگری بود که همیشه برای غذاخوردن کمک می‌خواست، ولی چنان شکم بزرگی داشت که نمی‌شد قبول کرد گرسنه است. یا مثلاً سر کوچه‌ی سراج‌الملک، همیشه چندتا باربر نشسته بودند. یکی‌شان پیرمردی لَقوه‌ای بود که نه می‌توانست درست راه برود و نه تعادلش را نگه دارد. اما یکهو می‌دیدی صد کیلو، صدوپنجاه کیلو بار پشتش گذاشته و می‌برد. یکی دیگر بود که بهش می‌گفتند «تقی زالو». چرا زالو؟ چون چشم‌هایش همیشه کاسه‌ی خون بود. همین تقی زالو چنان فلوتی می‌زد که می‌گفتی این بهترین نوازنده‌ی دوران است. دنیای عجیبی بود. از خانه که بیرون می‌آمدی انگار وارد سرزمین عجایب شده‌ای. و این‌ها را باید اضافه کرد به آن افراد تأثیرگذار و بزرگ که آن زمان زندگی می‌کردند، کار می‌کردند و اسم‌شان همه‌جا بود.
چندتا از این آدم‌های مهم را و شاید اصلاً اصل کاریکاتور را از طریق یک مغازه‌ی مجله‌فروشی شناختم. توی خیابان انقلاب، که آن‌موقع اسمش انقلاب نبود، دو تا برادر بودند که مجله‌ها را جمع می‌کردند و می‌فروختند. پول من به خریدن مجله‌ها نمی‌رسد، اما می‌شد ساعت‌ها آن‌جا ایستاد و مجله‌ها را نگاه کرد. یکی از مجلاتی که آن‌جا بهش برخوردم، مجله‌ی سوئیسیِ «نبل اشپالتر» بود که صد سال سابقه داشت و مجله‌ی تخصصیِ کاریکاتور بود. بعدها البته خودم شدم یکی از همکاران آن مجله و یکی از دلایلی که در دنیا مرا می‌شناسند، همین کارکردن با آن مجله‌ی بزرگِ بین‌المللی است. چیزی بود هم‌ردیفِ «نیویورکر».
مجله‌های دیگر هم بودند؛ مرد آمریکایی، پنچ انگلیس یا کروکودیل که در شوروی بود. حالا دیگر دنیا عوض شده و خیلی از مجلات و مطبوعات ورشکست و تعطیل شده‌اند. کاری که ما می‌کنیم را حالا با عنوان "کاریکاتورِ کلاسیک" می‌شناسند و جایش را هم در موزه‌ها می‌دانند. کاریکاتورهای الان بیشتر کمیک‌استریپ است؛ کمیک‌استریپ‌های مستهجن و مبتذل.
آن‌موقع تمام مجلات مثل لوموند، لارپوبلیکا، لاستامپا، وینرژونو، دیساید، که من برای بیشترشان طرح زده‌ام و با خیلی‌هاشان کار کرده‌ام، هرمطلبی که چاپ می‌کردند، یک طرح هم کنارش بود. اما الان آن‌ها هم به خاطر مسائل اقتصادی کوچک شده‌اند، لاغر شده‌اند. اینترنت که آمد، مردم کمتر روزنامه و مجله خواندند. روزنامه‌ها شدند هفته‌نامه، ماهنامه، سالنامه.
قدیم، پدرها به بچه‌هایشان سرمایه‌ای می‌دادند و می‌گفتند بیا این را بگیر و فلان‌کار را بکن، برای خودت مغازه باز کن مثلاً. پدر من اما به ما هیچ‌چی نداد. گفت تو باید خودت باشی؛ روی پای خودت. همین شد که من مرکب و قلم فلزی را انتخاب کردم. ارزان‌ترین وسایلی بود که می‌توانستم داشته‌باشم. یک کاغذ، یک قلم و حداکثر یک آبرنگ. اولین‌بار که پدرم برایم یک آبرنگ خرید، این‌قدر خوشحال شدم که تا صبح خوابم نبرد. آبرنگ را گذاشتم زیر بالشتم و تا صبح چندین بار بلند شدم و بویش کردم. خیلی از آبرنگ‌ها بوی خاصی می‌دهند؛ مخصوصن قلابی‌ها. آبرنگ من هم از همان‌ها بود. معلوم بود ارزان خریده شده، اما برایم چیز ویژه‌ای بود.
یکی دیگر از امکاناتی که داشتم دیوار کوچه و خانه بود، و البته ملحفه‌ها و روبالشتی‌ها و کتاب‌های درسی. هرجا می‌شد طرحی می‌کشیدم. خیلی از طرح‌هایم را پای ورقه‌های امتحان کشیده‌ام. ریاضی و هندسه را دوست نداشتم و امیدی هم به قبول‌شدنم نبود. وقتی معلم را می‌دیدم که وقت تصحیح ورقه‌ام لبخند می‌زند، با خودم می‌گفتم که الحمدلله!‌ این یکی را هم قبول شدم.
این قسمت اجباریِ انتخاب قلم و مرکب بود. آگاهانه‌اش وقتی بود که کار بزرگان را می‌دیدم و دنبال می‌کردم. همه‌شان با قلم فلزی کار می‌کنند. قلم فلزی یک اُبهّت خاص، یک شیفتگیِ خاص و یک خلاصگیِ خاص دارد. با قلم‌مو فرق می‌کند. ناگهان تیزشدنش، پیچ‌وخم‌هایش، کلفت و نازک‌شدنش آدم را مسحور می‌کند؛ این که کجا باید قلم را فشار داد، کجا باید دست را برداشت. کنترل قلم به دست توست.
اما اگر بخواهم از آن‌چه بهش "منابع الهام" می‌گویند، بگویم، باید از سینما حرف بزنم. خیلی سینما را دوست داشتم و به خاطر همان موقعیتی که تعریف کردم، خیلی فیلم می‌دیدیم و خیلی از فیلم‌ها را خیلی می‌دیدم. اما به تدریج شخصیت مستقلی پیدا کردم و توانستم فرقِ خوب و بد را بفهمم. یکی از لذت‌های من، تفریحات من، دیدن فیلم خوب بوده و هست. بیشتر فیلم‌های خوب دنیا را دیده‌ام. اما یکی، دگرگونم کرد؛ فیلم «فارنهایت ٤٥١» که تروفو ساخته‌بود. از آن‌موقع به طرفِ "سمبولیسم" کشیده شدم. این که فکر کنم، چیزهایی بکشم و در یک قالب دیگر حرف‌هایی بزنم که آن‌موقع به خاطر حضور ساواک نمی‌شد زد. این‌ها درونمایه را شکل می‌داد، اما سینما تأثیرِ زیباشناسانه هم گذاشت؛ مخصوصاً فیلم‌های برگمان و فلینی.
به نظرم کار من یک فریم از یک فیلم است، یک پرده‌ی سینماست، صحنه‌ی کوتاهی‌ست از یک فیلم خوب، فیلم خوبی‌ست که خیلی زود تمام می‌شود. همه‌چیزِ این فیلم در یک صحنه است. بدون این که آن‌همه خرج روی دستت گذاشته باشد. این سبکِ من است، همان‌طور که فلینی، دسیکا یا پازولینی سبک خودشان را دارند. این سبک را همه می‌فهمند؛ هندی، آلاسکایی، چینی. تو داری با دنیا به زبان تصویر حرف می‌زنی، زبانی که ارتباطش خیلی زود برقرار می‌شود. وقتی روزنامه‌ای را باز می‌کنید و ورق می‌زنید، یا یک کتاب را، به صفحه‌ای که کاریکاتور دارد که می‌رسید، مکث می‌کنید. مکث می‌کنید و بعد دوباره ورق می‌زنید. این ارتباطی‌ست که کاریکاتور و اصولاً تصویر برقرار می‌کند.
روزنامه‌های بزرگ دنیا، از جمله لوموند، یک کاریکاتور دارد که تمام عصاره‌ی فضای سیاسیِ کشورش و جهان در آن خلاصه می‌شود: آقای گرانتو. یک روز اگر نباشد، مردم چنان بهش عادت کرده‌اند که اعتراض می‌کنند و می‌خواهندش. خود من در همین ایران چنین کارهایی در صفحه‌ی اول روزنامه‌ها کرده‌ام. کارهایی که حتا در تلویزیون نمایشش می‌دادند. این کارها هم عامه‌ی مردم را راضی می‌کرد و هم آن طبقه‌ی روشنفکر و هنرمند و زیباپسند را. همان‌موقع عده‌ای اعتراض می‌کردند که «تکلیفتو باید معلوم کنی. یا باید کار بازاری کنی یا کار هنری. دوتاش با هم نمی‌شه». بعدها که به آلمان رفتم و آن‌ها کارم را دیدند، از این که می‌توانم چندین جور کار کنم استقبال کردند، در حالی که در ایران داشتم قانع می‌شدم که منتقدها راست می‌گویند.
با همسرم هم در آلمان آشنا شدم، در مونیخ. سفارت ایران ویزای من را تمدید نکرد. با همسرم که هنوز همسرم نبود آمدیم به ایران و ازدواج کردیم. همسرم شد. ولی این مسیرِ طولانی، خودش یک قصه است:
آن‌موقع بعضی ایرانی‌ها می‌آمدند آلمان، بنز می‌خریدند، سوارش می‌شدند، تا ایران می‌راندند و آن‌جا بنز را می‌فروختند. ما شدیم مسافر بنز. تازه پانصد تومن هم باید می‌پرداختیم. آن‌ها بیشتر، ما را به این دلیل که زبان می‌دانستیم، ‌خواستند. چون از چند کشور باید می‌گذشتیم؛ اتریش، یوگسلاوی، بلغارستان، ترکیه. در ترکیه نزدیک بود بکشندمان. یک پسربچه سنگی پراند. سنگ خورد به شیشه‌ی ماشین. شیشه‌ی ماشین شکست. راننده پیاده شد. یک چَکِ افسری زد توی گوشِ پسربچه. این‌جا بود که دیدیم از کوه، یک لشگر آدم با چوب و چماق دارند پایین می‌آیند و هدف‌شان هم ما بودیم. سریع پریدیم توی ماشین. راننده استارت می‌زد، اما ماشین روشن نمی‌شد؛ عین این فیلم‌های تعقیب‌و‌گریزی. و دقیقاً عین همان فیلم‌ها، تنها چند قدم مانده‌بود به‌مان برسند که بنز روشن شد و ما فرار کردیم.
این‌ها پاییز ١٣٤٣ است. یک سال قبل از این که رامین‌مان دنیا بیاید و من تازه بیست و دو ساله‌ام.
آمدیم و عقد کردیم. عاقد از همسرم راجع به مهریه پرسید. همسرم اصلاً نمی‌دانست این "مهریه" چی هست. برایش گفتند که «وقتی از هم جدا شدید چی می‌خوای؟» و او هم کمی فکر کرد و گفت: «چیزی نمی‌خوام. فقط یک بلیت لوفت‌هانزا می‌خوام که برگردم». و همان یک بلیت شد مهریه‌اش که تا حالا چندین بار پرداخت‌شده البته. بعد از عقد رفتیم کافه‌نادری و دور هم یک شام مختصری خوردیم و این هم شد شام عروسی‌مان.
مدت کوتاهی در خانه‌ی پدرم زندگی کردیم. پدرم حالا دیگر بازنشست شده‌بود و مثل قدیم برو و بیا و خَدَم و حَشَم نداشت. زنش ولی همچنان همان اخلاق را داشت؛ با من خوب نبود. شبیه نامادریِ سیندرلا بود، یا خانم تناردیه. همین شد که یک روز وسایل‌مان را برداشتیم و زدیم بیرون. البته این وسایل که می‌گویم، یعنی فقط یک رادیو که آن را هم در یک مسابقه‌ی رقص برنده شده بودم. دلم نیامد رادیو را پیشِ زن‌بابا بگذارم. خانه‌ای کرایه کردیم با ماهی صدوپنجاه تومن که حوالیِ پیچ‌شمیران و پل‌چوبی بود.
چند ماه اول خیلی سخت‌مان شد. تازه در روزنامه‌ی توفیق استخدام شده‌بودم و ماهی ششصد تومن حقوق می‌گرفتم. صدوپنجاه تومنش که می‌رسید به صاحبخانه، بقیه را هم مجبور بودیم خرجِ خانه بکنیم، چون غیر از رادیو هیچ وسیله‌ای نداشتیم. تا حدی که یک روز که نه پول داشتیم و نه چیزی برای خوردن، رفتم و رادیو را به کالباس‌فروشِ روبه‌رویی به هشتاد تومن فروختم. همان‌جا چندتا ساندویچ خریدم و برگشتم خانه. این هم آخرِ قصه‌ی رادیو.
روزنامه‌ی توفیق فقط اسمش روزنامه بود. تا وقتی که درمی‌آمد، هفته‌نامه بود. آن‌جا که بودم، نه فقط با من، که با همه مثل یک کارمند برخورد می‌کردند. یعنی از آن ششصد تومن، بیشتر از صد تومنش کسر می‌شد؛ بابت تأخیر و غیبت و این‌ها. فقط هم این نبود. یک عالم مشکل دیگر هم وجود داشت. کسی حق نداشت ملاقاتِ بیش از پنچ دقیقه با کس دیگری داشته‌باشد، نامه‌هایمان را باز می‌کردند و می‌خواندند. مدام می‌پرسیدند این کی بود؟ آن کی بود؟ چی بهش گفتی؟ او چی گفت؟ سوژه‌ها را به کسی که نگفتی؟ و از این‌جور سین و جیم‌ها.
تا این که دیدم این‌طور نمی‌شود. یک روز سر کار نرفتم و ده روز در خانه ماندم. پیک فرستادند که برگرد و هرجور دلت می‌خواهد بیا و برو. فقط با مجله‌ی کاریکاتور «دولّو» کار نکن. نپذیرفتم. من می‌خواستم آزاد باشم. دلم می‌خواست بتوانم با هرجا که دلم می‌خواست کار کنم. به خاطر همین همکاری‌ام با توفیق قطع شد. بعدش رفتم به همان دولو؛ که آن‌جا هم اصلاً بهتر نبود.
خوبیِ این دو مجله و جاهای دیگر، با همه‌ی سختی‌ها و اذیت‌هایشان این بود که مرا تبدیل کردند به یک روزنامه‌نگار و کاریکاتوریست حرفه‌ای. با امضای درم‌بخش کاریکاتور می‌کشیدم و با امضاهای مستعار مطلب می‌نوشتم. از آن امضاها، یکی‌اش که خوب یادم مانده «اَنچوچک» است.
چند سال آینده‌اش وضع‌مان خیلی بهتر شد. از «زن روز» پنج‌هزار تومن و از «آیندگان» هشت‌هزار تومن حقوق می‌گرفتم. همسرم هم مشغول شده‌بود و حقوق خوبی داشت. چند سال آخر قبل از انقلاب که زندگیِ اشرافی‌ای به هم زده بودیم. مثلن چندین و چند ماشین عوض کردیم؛ بهترینش یک «فورد تانوس» بود که خریده‌بودیمش صدهزار تومن. آن‌موقع با شصت‌هزار تومن یک خانه می‌شد بخری. سالی دو ـ سه بار سفر اروپایی می‌رفتیم؛ ایتالیا، سوئیس، آلمان، یونان، اتریش، انواع و اقسام کشورها.
یک روز در یکی از جزایر یونان بودیم که یکی از اهالیِ آن‌جا وقتی فهمید ما ایرانی هستیم، شروع کرد به تعریف داستانی که آخرسر معلوم شد "ماجرای میدان ژاله" است. دوزاری‌مان افتاد که در ایران خبرهایی هست. حالا ما پول‌هایمان را خرج‌کرده‌بودیم و تمام شده‌بود؛ خرج اسکی و گردش و لباسِ آخرین مدل و بهترین کافه و بهترین رستوران. اگر قبل از سفر می‌دانستیم قرار است آن‌طور بشود که اصلاً نمی‌آمدیم.
انقلاب شد. مردم آمده‌بودند توی خیابان و لاستیک و ماشین و بانک آتش می‌زدند. مرگ بر شاه، مرگ بر شاه، مرگ بر شاه! پسر خود من هم یکی از انقلابی‌ها بود. رفته‌بودند پادگان عباس‌آباد و وقتی آمد خانه دیدم ماسک و کلاه و باتوم و فشنگ دارد و چند قوطی تن‌ماهی. گفتند می‌روند که کوچه‌ها را سنگربندی کنند و «شما و شما و شما و شما بیایید، امشب نوبت شماست». حالا من را ببین که با آن کت و شلوار و چکمه‌های نوی ایتالیایی، دارم با ژ٣ کلنجار می‌روم و دورم پر از تفنگ و فشنگ است. من که این‌کاره نبودم.
از آن به بعد که اعتصاب شد و تظاهرات شد، دیگر گوشت نبود، بنزین نبود، خیلی چیزها نبود. آیندگان هم که تعطیل شد، تا چندماهی بیکار بودیم. نه فقط آیندگان، تمام کشور تعطیل بود. درآمدمان شده بود صفر. همسرم را و دوتا بچه‌ام را فرستادم آلمان و خودم ماندم که "ان‌شاءالله درست که شد برگردید". قرار بود شش ماه دیگر همه‌چیز درست شود.
من ماندم و یک خانه. کار نبود. مجبور بودم هرازگاهی یکی از وسایل را بفروشم و با پولش چیزی برای خوردن بخرم و کرایه‌ی خانه را بپردازم. یک روز با برادرم کیومرث رفته‌بودیم رستوران «کارتیولاتن»، توی خیابان کاخ. صاحبش بعدها رستوران «موفتار» را باز کرد. به کیومرث گفتم: «می‌دونی این چیه داری می‌خوری؟» وقتی جواب داد: «نه»، گفتم: «اون آباژور سبزه یادته کنار پنجره؟ این اونه داری می‌خوری».
بیشتر وقت‌ها برای خوردن شام و ناهار به رستوران و ساندویچی می‌رفتم. یک ساندویچ‌فروشی بود به اسم «هات‌لاین»، نزدیکِ دانشگاه هنر. دانشجوهای دانشگاه هنر خیلی در جریانِ انقلاب فعال بودند. از ساندویچی که آمدم بیرون، برخوردم به آن‌ها که مرگ بر شاه و زنده‌باد آزادی می‌گفتند. ناگهان مرا دیدند و شعارشان شد «مرگ بر هنرمندِ بورژوا». من را می‌گفتند. یعنی من که نه خانه داشتم، نه ماشین، نه کار، و غذایم هم ساندویچِ کالباس بود، برای آن‌ها شده‌بودم "هنرمند بورژوا". همان‌ها که قبلش اگر حلوا حلوایم نمی‌کردند، حداقل احترامم را داشتند.
خلاصه. یک سال گذشت و یک روز دیدم وسط یک خانه‌ی کاملاً خالی‌ام. هیچ‌چیز در خانه نبود، غیر از یک گربه. فقط من و آن‌ گربه در خانه بودیم. یک‌دفعه زارزار زدم زیر گریه. بعد از آن‌همه موفقیت، آن‌همه کار، فقط یک گربه کنارم بود. دیدم دیگر نمی‌توانم. بلیت گرفتم و رفتم. بعدها گفتند "شبانه فرار کرد". این‌جا سال 1358 است؛ بعد از "اشغال لانه‌ی جاسوسی".
مقداری پول قرار بود بگیرم، برای بازخرید شدنم از مؤسسه‌ی کیهان و چند طلبکاریِ دیگر. از خودم که برنمی‌آمد. کار را سپردم به زن‌بابا. او رفت و پول‌ها را گرفت، ولی من رنگ آن پول را هم ندیدم. کلاً منکر همه‌چیز شد، وقتی برگشتم ایران. خانم تناردیه دیگه!
تمام پولی که برای رفتن به آلمان داشتم دویست مارک بود که صدوشصت‌تایش رفت پای بلیت و جریمه‌ی اضافه‌ی بار. وارد آلمان که شدم فقط چهل مارک داشتم؛ یعنی تقریباً هیچ‌. آدمی که آن‌همه کوشش کرده‌بود، سال‌ها کار کرده‌بود، معروف بود، جایزه گرفته‌بود، با آن وضع وارد آلمان شد: با یک چمدان و چهل مارک پول. حالا این را مقایسه کن با سِریِ قبل که فقط در یک فقره، صد شاخه گل رز برای همسرم گرفته‌بودم و مادرزنم همین‌طور مات مانده‌بود که «این دیگر کی‌ست؟» حالا مجبور بودم بروم به خانه‌ی همان مادرزن و "داماد سرخانه" شوم، چون نمی‌توانستیم اجاره‌ی خانه بدهیم.
شروع کردم کارهایم را برای مجلات فرستادن. با چند مجله‌ی ایرانیِ خارج‌نشین هم کار کردم. بعدها مدام ازم پرسیدند که چرا با آن اشقیاء کار کردی؟ برای این که کار دیگری نمی‌توانستم بکنم. برای این که باید زنده می‌ماندیم. بعدتر که توانستم با مجلات معتبر خارجی کار کنم، دور آن‌ها را خط کشیدم؛ دور آن آدم‌های قلابی را.
اوایل سال 1381 به ایران برگشتم. توی فرودگاه پاسپورتم را گرفتند و گفتند «شما ممنوع‌الخروجی». به شوخی گفتم: «ممنوع‌الدخول که نیستم؟» و آن‌ها به جد جواب دادند که «نه!».
آمدیم و چند روز بعد قرار شد برویم دنبال گذرنامه، در اداره‌ی گذرنامه. رفتیم، خیلی تحویلم گرفتند و ماچ و بوسه و کیک و چای. آن مسئول یک پاسبان را صدا زد و بعد به من گفت شما با ایشان بروید و گذرنامه‌تان را بگیرید. رفتیم در یک اتاق دیگر. پاسبان یکی از فایل‌ها را باز کرد و پرونده‌ام را بیرون کشید. بعد از پرونده، یک دستبند هم آورد و دستم را به صندلی بست. من متحیر مانده‌بودم که چی شد و چه خبر است؟ بعد دو تا سرباز آمدند که مرا ببرند به دادگستری؛ سربازهایی که پاهایشان خیلی بو می‌داد. هوا هم گرم بود. من هم تازه جراحی کرده بودم و حالم چندان خوش نبود، هرچند که اگر حالم هم خوش بود، سخت می‌توانستم آن بو و گرما را تحمل کنم.
برادرم راضی‌شان کرد که با جیپ کولردار او برویم. رفتیم. از خجالت داشتم آب می‌شدم. مثل قاتل‌ها و گردنه‌بگیرها، دستبند به دست، در راهروها و پله‌های دادسرا می‌چرخاندندم. نوبت صبح تمام شد و نوبت به ما نرسید. باید صبر می‌کردیم تا ساعت سه. برادرم سربازها را راضی کرد که دستبندم را باز کنند و با هم برویم ناهار بخوریم.
بعد از ناهار رفتیم و نشستیم در ماشین. سربازها سریع خوابیدند. بعد از چلوکباب خواب خیلی به‌شان می‌چسبید. تا خودِ ساعت سه خوابیدند. نزدیک سه صدا زدم؛ «آقا من دارم فرار می‌کنم. پاشین، پاشین!» با خنده بیدار شدند و دوباره رفتیم توی راهروها و پله‌ها.
من فکر می‌کردم قضیه مربوط به کارِ من است. ولی نبود. خواهر من از یک بانک وامی گرفته بود و من هم ضامنش بودم. تمام اقساط را هم پرداخته‌بود، اما بانک محترم رسیدها را گم‌کرده‌بود. حالا پای ضامن گیر بود. مبلغ بدهی یازده‌هزار تومن بود، که در این بیست سال شده‌بود هشتاد هزار تومن. یک هفته‌ی تمام من را به خاطر یک اشتباه بردند و آوردند و آخر هم گفتند اشتباه شده‌بود.
حالا من برای چی اصلاً به ایران برگشتم؟ برای این که مادرم نامه نوشت که دارم می‌میرم و قبل از این که کور شوم می‌خواهم ببینمت؛ بعد از بیست‌وپنج سال. ناراحتیِ چشم داشت. من هم وسایلم را جمع کردم و آمدم. تنها.
 

برچسب ها : مجله شستی همراهنامه هیبریدی درمبخش کاریکاتور کامبیز درمبخش